زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 11:20 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1060
نویسنده پیام
lili آفلاین


ارسال‌ها : 19
عضویت: 8 /7 /1391
محل زندگی: اصفهان
شناسه یاهو: hamra768@yahoo.com


رمان زیبای و خواندنی بــرق نگاه بهار فصل 3

محبوبه خانم در حالی که شماره می گرفت، گفت:«خیال کردی شوخی می کنم! من دیگه طاقت کارهای شمارو ندارم. دیگه خسته شدم. من می رم، شما هر کاری دلتون خواست انجام بدین... اصلاً خیال کنین من مرده م! وقتی کسی حرفمو گوش نمی ده، با مرده فرقی ندارم... الو... الو...»

شهریار تکمۀ تلفن را فشار داد و سعی کرد گوشی را از دست مادرش بگیرد اما او مقاومت کرد:«اِاِاِاِاِ، چرا قطع کردی، بیچاره داشت حرف می زد! حالا باید دوباره شماره بگیرم!»

_مامان، چرا بچه بازی در می آری؟! الان که وقت این کارها نیست... حالا که ما نصف خریدهامونو کردیم... حالا که سالن رزرو کردیم... حالا که همه می دونن قراره چند روز دیگه عروسی کنیم! اگه مخالف بودی، اصلاً چرا اومدی خواستگاری؟ همون وقت می گفتی تا تکلیف خودمو و اون دختر رو بدونم.

_دیگه باید به چه زبونی می گفتم؟ من نمی خوام تو با اون دختر ازدواج کنی. اون به درد تو نمی خوره!

_آخه چرا؟ مگه اون چه عیب و ایرادی داره... مگه غیر از اینه که هم خودش و هم خونواده ش تا حالا هر چی که شما گفتین، هر زخم زبونی زدین تحمل کردن؟ اگه از اون خونواده های بی فرهنگ بودن، اگه بهار از اون دختر های پاچه ورمالیده بود که اگه یه حرف بهش می زدی، ده تا می ذاشت روش جوابتو می داد، خوب بود؟ آخه چرا با خودخواهی هات داری منو بدبخت می کنی؟ من بهارو دوست دارم. من با اون خوشبخت می شم. چرا می خوای این موقعیت رو از من بگیری؟

_اصلاً مهم نیست. تو می تونی خودت با بابات بقیۀ کارها رو انجام بدی، اصلاً احتیاجی به من نیست. حالا هم گوشی رو بده به من تلفن بزنم؛ وگرنه می رم توی خیابون سوار تاکسی می شم و می رم!

شهریار که چیزی نمانده بود به گریه بیفتد، با صدایی بغض آلود گفت:«من به بهار چی بگم؟ خودت دیدی که قرار گذاشتیم فردا بریم برای خرید حلقه. حالا چطوری می تونم بهش بگم تو قهر کردی و رفتی و من باید بدون مادرم به کارهای عروسیم برسم؟ اون نمی پرسه تو چرا قهر کردی؟ جوابشو چی بدم، بگم مادرم از تو خوشش نمی آد؟ هر چند، با حرفهایی که بهش زدی، شکی نداره که تو نمی خوای او عروست بشه. منتها به خاطر علاقه به من، داره ادامه می ده. مامان،من باید چه کار کنم که توی این موقعیت حساس تنهام نذاری و رضایت بدی؟

محبوبه خانم بی آنکه به صورت شهریار نگاه کند، با بی اعتنایی گفت:«هیچ کار. تو همۀ کارهاتو کردی و الان هیچ کاری نمونده بکنی که من رضایت بدم. به چی رضایت بدم؟ به اینکه اون دختره عروسم بشه، بعد با پررویی تو روم وایسه و هر چی دلش خواست بگه و هر کاری خواست انجام بده؟!»

_مادر جان، تا اینجا که شما همۀ حرفاتونو به کرسی نشوندین و اون بیچاره هم گوش کرد، چرا این قدر بی انصافین؟

_من بی انصافم؟ دستم درد نکنه! واقعاً که! پسر بزرگ کردم که با یه گوشۀ چشم، همۀ زحماتمو ندیده بگیره! مگه تو امروز صبح ندیدی در مورد لباس عروس چه جوری حرفشو به کرسی نشوند و تو رو وادار کرد لباس عروسی به اون گرون قیمتی براش بخری؟ آینه شمعدونم، اگر من کوتاه نمی اومدم، همون آینه شمعدون فسقلی و زشت رو می پسندید و می خرید.دارم می گم، تو فردا باید اون لباس عروسو پس بدی و بیای بریم کوچه رفاهی یه لباس عروس آخرین مدل برای شب عروسی کرایه کنیم.

_مامان،مامان! تو چرا با زندگی من بازی می کنی؟! این کار می دونی یعنی چی؟ یعنی اینکه برای اون دختر و خونواده ش هیچ ارزشی قایل نیستی. به نظرت اونا چی می گن؟

_چی دارن بگن؟! آخه کدوم آدم عاقلی برای یه شب می ره اون همه پول لباس می ده؟

_ای خدا از دست این مادر! بازم که حرف خودتو می زنی! مگه اونا این همه پول برای کت و شلوار من ندادن، پس ما چرا باید خساست به خرج بدیم؟ خودت اگر دختر داشتی و این رفتارو باهاش می کردن، چه حالی می شدی؟ هان؟

_من این حرفا سرم نمی شه. همون که گفتم، یا فردا لباسو پس می دی، یا نه من و نه تو... در ضمن، همین فردا باید به بهار جونت بگی بعد از عروسی باید بیاد اینجا و همین بالا زندگی کنه.

_من که نمی تونم این کارها رو بکنم.

_باشه، منم همین الان می رم خونۀ خواهرم و دیگه پامو اینجا نمی ذارم، سپس گوشی را برداشت و دوباره شمارۀ آژانس را گرفت و تقاضای خودرویی به آدرس خانۀ خواهرش کرد. آقای مرادی که می دانست اصرار بر ماندن محبوبه سودی ندارد و او از حرف خود برنمی گردد، از این رو ساکت بر روی مبلی نشسته بود و ناظر صحنه بود. پس از ده دقیقه زنگ در خانه به صدا در آمد و وقتی خود محبوبه خانم گوشی در بازکن را برداشت صدای مردی را شنید:« خانم آژانس می خواستین؟» محبوبه که در این فاصله ساک کوچکی از وسایل ضروری و چند دست لباس خود را برداشته بود، ساک به دست و بدون خداحافظی ازخانه بیرون رفت.

_مامان، ساعت یازده س؛ ولی از شهریار خبری نیست. چطوره یه زنگی به خونه شون بزنم.

نسترن خانم هم که نگران شده بود، از بهار خواست تلفن بزند. بهار شماره را گرفت؛ ولی هر چه زنگ می خورد، کسی گوشی را بر نمی داشت. بهار گوشی را گذاشت و یک ربع ساعت دیگر دوباره شماره گیری کرد. اما باز هم خبری نشد.

_مامان، دلم شور افتاده، چطوره برم در خونه شون زنگ بزنم ببینم چه خبره.

بهار لباس پوشید و به در خانۀ آقای مرادی رفت و زنگ زد. زنگ طبقۀ پایین، زنگ طبقۀ بالا. اما پاسخی نیامد. خانه از بیرون متروکه می نمود. بهار به خانه برگشت و موضوع را به مادرش گفت. نسترن خانم هم به جز متعجب شدن کاری نمی توانست انجام دهد. بعد از ظهر که آقای نادری به منزل آمد و بهار موضوع را به او گفت، بی اندازه تعجب کرد، گوشی را برداشت و شمارۀ منزل آقای مرادی را گرفت. به جز صدی بوق چیزی نشنید.

_صبر می کنیم شب بشه، اگه چراغی توی خونه روشن دیدیم،می رم در خونه شون، اون قدر در می زنم تا آخرش یکی درو باز کنه.

بهار حال خود را نمی فهمید. لحظه ای آرام و قرار نداشت و از شدت اضطراب قادر به انجام دادن هیچ کاری نبود. با خود می اندیشید چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد. نکنه شهریار سر لباس با مامانش دعوا کرده باشه و کارشون به جاهای باریک کشیده باشه؟ خب، اگه این طوری می شد، سر و صدایی می اومد!

شب هم هیچ چراغی در خانۀ آقای مرادی روشن نشد. تنها فکری که به ذهن نسترن خانم رسید این بود که با عمه توران و سعید خان که شمارۀ تلفن خود را در شمال به آنان داده بودند، زنگ بزنند و خبر بگیرند. این کار هم بی تأثیر بود، چون عمه توران و سعید خان هم از آقای مرادی، شهریار و محبوبه خانم خبر نداشتند.

روز بعد هم سپری شد؛ بی هیچ خبری از شهریار یا از خانوادۀ او. بهار هر لحظه آشفته تر می شد. تا روز موعود چیزی نمانده بود؛ اما گویی زمان از حرکت باز ایستاده و همه چیز منجمد شده بود. روز سوم هم سپری شد. در خانۀ آقای مرادی هیچ چراغی روشن نمی شد و تلفنها بی پاسخ می ماند. بهار به گوشۀ اتاق خود خزیده بود و مات و مبهوت، بی اختیار اشک می ریخت. نسترن خانم او را دلداری می داد که شاید از درد و اندوهش بکاهد. عجیب بود که هیچ کس، هیچ خبری ازخانوادۀ مرادی نداشت.

غروب روز چهارم بود که عمه توران تلفن زد. نسترن خانم که بی صبرانه انتظار می کشید، با عجله گوشی را برداشت.«الو، بفرمایید!»

_سلام، نسترن خانم. منم عمه توران.

_سلام عمه توران، حالتون چطوره، خیلی لطف کردین تماس گرفتین. خوش خبر باشین.

_راستش... من که از شما شرمنده م. با این کاری که زن برادرم و برادر زاده م کردن، از خجالت نمی تونم تو روی شما نگاه کنم. برای همین تلفن زدم. به خدا از روتون شرمنده م.

_دشمنتون شرمنده باشه عمه توران، شما چه تقصیری دارین، شما که به جز لطف و خوبی در حق ما کاری نکردین. حالا خبری از آقای مرادی یا خونواده ش دارین؟

_برای همین مزاحمتون شدم. من، اون روز که شما زنگ زدین ، دلم خیلی شور افتاد. روز بعدش با ادارۀ داداش تماس گرفتم، گفته ن سر کارش نیومده. چند جا خونۀ قوم و خویش تلفن زدم، اونجاها هم نبودن. به فکر افتادم خونۀ منیژه خانم زنگ بزنم. با منیژه خانم که تماس گرفتم، گفت خبری ازشون نداره. ولی فرداش خودش زنگ زد و گفت محبوبه دو سه روزه که قهر کرده، اومده خونۀ ما و به من سفارش کرده از بودنش در اونجا چیزی به کسی نگم. من چون می دونم خونوادۀ آقای نادری و بهار جون از شهریار بی خبرن، خواستم به تو خبر بدم که اگه خواستی خونوادۀ آقای نادری رو مطلع کنی. برادرم صبح روز بعدی که محبوبه خانم قهر کرد، رفت خونۀ منیژه خانم تا شاید محبوبه خانم رو قانع کنه که برگرده، که قانع نشد و به اصرار شوهر منیژه خانم، خود آقای مرادی هم همون جا مونده. دلیل اینکه داداش به شما زنگ نزده اینه که خودشون هم از شهریار خبر ندارن.

نسترن خانم که از شدت شگفتی نزدیک بود فریاد بکشد،ناباورانه گفت:«یعنی چی که از شهریار خبر ندارن؟! یعنی گذاشته رفته؟»

_شواهد که این جوری نشون می ده. گویا شب همون روزی که برای خرید لباس عروس رفته بودن، شهریار سر لباس عروس با مادرش حرفش می شه، محبوبه خانم قهر می کنه و می گه دیگه به کار عروسی کاری نداره و می ره خونۀ خواهرش. صبح که داداش از خواب پا می شه، می بینه شهریار نیست. می ره خونۀ منیژه خانم، چون تصور می کرده ممکنه شهریار رفته باشه اونجا تا با مادرش حرف بزنه؛ ولی شهریار اونجا هم نبوده. هیچ کسی نمی دونه شهریار کجاست. محبوبه خانم هم نشسته یه گوشه ای و گریه می کنه. داداش هم حال و روز خوبی نداره. به هر جایی که می دونسته و می تونسته سر زده و خبر گرفت. باور کنین داداش ازخجالتش بر نمی گرده خونه ش. به من گفت می ترسه بیاد خونه و با شما رو به رو بشه. می گفت اگه خونوادۀ آقای نادری رو ببینم، به خصوص بهار جونو، از خجالت آب می شم. برای همینه که خودشو قایم می کنه.

نسترن، ضمن تشکر از عمه توران، نشانی ادارۀ آقای مرادی را گرفت تا آقای نادری سری به او بزند و از چند و چون قضیه مطلع شود. نسترن خانم، پس از قطع مکالمۀ تلفنی با عمه توران، به اتاق بهار رفت و اگر چه می دانست بهار با شنیدن این خبر بیشتر آشفته می شود، به جز گفتن واقعیت چاره ای نمی دید. بهار پس از شنیدن موضوع، خود را جمع کرد، مچاله شد و در گوشۀ تخت سر در گریبان نشست. چند لحظه ای به همان حالت ماند، سپس برخاست، به داخل حمام رفت، در را بست و چند ثانیه بی وقفه جیغ کشید. پس از آن، با لباس زیر دوش ایستاد و دوش آب سرد را باز کرد. با این کار فشاری را که از درون به وی وارد می آمد و او را به مرز جنون رسانده بود، مانند مواد مذاب درون آتشفشان، بیرون ریخت.

نسترن خانم که منتظر بود او خود را تخلیه کند، وقتی دید بهار بیش از اندازه در زیر دوش ایستاده است،در زد و از او خواست بیرون بیاید:« مادر جون، بسّه دیگه. ممکنه سرما بخوری، هوا همچین گم هم نیست. بیا بیرون، یه فکری برای این موضوع می کنیم. من مطمئنم شهریار هر جا رفته باشه، همین روزا پیداش می شه. مطمئنم دلش برات تنگ شده و بیشتر از این نمی تونه تحمل کنه.»

بهار وقتی احساس کرد کمی سبک شده است، شیر دوش را بست و از حمام بیرون آمد. حوله ای به دور خود پیچید، به اتاقش رفت و ، پس از عذرخواهی از مادرش، در را بست و قفل کرد.

نسترن خانم که اخلاق دخترش را می دانست، به سراغش نرفت. بهار هر وقت با مسئله ای ناراحت کننده رو یارو می شد که خیلی آزارش می داد، برای آنکه خود را تخلیۀ روانی کند به حمام می رفت، جیغ می کشید، دوش آب سرد می گرفت و بسته به شدت ناراحتی، مدتی را در اتاقش خلوت می کرد و به قول خودش، به غار تنهایی خود پناه می برد. نسترن خانم که می دانست این بار درد بهار بسیار آزارنده و خرد کننده است، به سراغش نرفت تا روز بعد که خودش در اتاقش را باز کرد، به آشپزخانه آمد و پس از نشستن در کنار میز، گفت:«مامان،گشنمه!»

_مامان جون، نیم ساعت صبر کنی، ناهارم حاضر می شه، بابات هم می آد، با هم ناهار می خوریم.

_پس یه لیوان شیر به من بده که قندم اومده پایین.

نسترن خانم یک لیوان شیر به بهار داد. سپس در صندلی کنار میز نشست، درست روبه روی بهار، دست او را در دست گرفت، آن را نوازش کرد و گفت:«عزیز دلم، می دونی که یوسف گمگشته باز آید به کنعان؟ پس غم مخور، من بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که شهریار از خجالتش خودشو یه جایی گم و گور کرده. اون از روی تو شرمنده س. حتماً مادرش گفته بهش کار نداره، اونم که دیده تنهایی نمی تونه کاری کنه، گذاشته رفته. البته کارش اشتباهه.از طرفی بدون مادرش هم می تونه به کارهای عروسی برسه، چون ما هم در کنارش هستیم. از طرفی هم می بینه عروسی بدون حضور مادر ، ممکن نیست. شهریار واقعاً تنهاست. اون کسی رو نداره که بهش کمک کنه. برای همین ترسیده، بیشتر از ترسیدن، شرمنده س، نظر تو چیه؟»

بهار که با لیوان خالی شیر بازی می کرد و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود، در یک لحظه گویی به خودش آمد:«هان... ببخشین مامان، آخر حرفتونو متوجه نشدم. چی گفتین؟»

_گفتم شهریار از وضع پیش اومده شرمنده شده و برای همینم خودشو از ما قایم کرده. نظر تو چیه؟

_راستش، من اصلاً تصورش رو هم نمی کردم که شهریار چنین مادری داشته باشه. محبوبه خانم از همون لحظۀ اول از من خوشش نیومد و اینو همۀ شما متوجه شدین؛ ولی به خاطر دل من حرفی نزدین. من با نظر شما موافقم که شهریار از خجالتش خودشو قایم کرده؛ ولی با این کارش به من نشون داد مرد میدون نیست. اون اگه منو واقعاً دوست داشت، جور دیگه ای رفتار می کرد. من نمی گم به مادرش احترام نمی گذاشت و کار خودشو می کرد؛ ولی می تونست جُربزۀ بیشتری از خودش نشون بده. با مادرش، ضمن احترام، با قاطعیت برخورد می کرد و اجازه نمی داد کار به اینجا بکشه. ولی اون ترجیح داد فرار کنه. این جوری نه تنها خودش شرمنده شد؛ بلکه همۀ مارو هم پیش بقیه که برای روز عروسی ما انتظار می کشن، شرمنده کرد. امروز بیست و یکمه، یعنی قرار بود چهار روز دیگه جشن عروسیمون بر پا بشه، ولی دوماد و خونواده ش فراری شدن. من دیگه روم نمی شه توی صورت بابا نگاه کنم. از شما هم خجالت می کشم.

_نه مادر جون، خجالت نداره که. مگه تو مقصری. این وسط بلاهت و عقد گشاییهای یک نفر همۀ برنامه ها رو به هم ریخته و به خاطر موضوعی بی اندازه مسخره، زندگی دو تا جوون داره از هم می پاشه.

_داره از هم می پاشه؟ نه مامان، از هم پاشید. من دیگه حاضر نیستم با شهریار ازدواج کنم. حتی اگر برگرده و همه چیز مثل اولش بشه، حتی اگر مادرش هم از سر راه ما بره کنار، دیگه حاضر به زندگی کردن با شهریار نیستم؛ چون اون اگه برای من ارزش قایل بود، به جای این کارش، مرد و مردونه می اومد و همه چیزو تعریف می کرد. ما می تونستیم خودمون بقیۀ کارها رو انجام بدیم تا زمانی که محبوبه خانم متنبه بشه و از خر شیطون پایین بیاد.

_ولی عزیز دلم، تو هم داری زود قضاوت می کنی. این کار شهریار به اون دلیل نیست که تو رو دوست نداره. فقط نمی خواسته بین تو و مادرش یکی رو انتخاب کنه. اون می خواسته هم تورو داشته باشه، هم مادرشو که متأسفانه نتونسته.

_به هر حال، شهریار، با همۀ علاقه ای که بهش دارم و عشقش رو هرگز نمی تونم از دلم بیرون کنم، دیگه برام وجود خارجی نداره؛ حتی اگه برگرده و اظهار ندامت کنه.

_اما من معتقدم اگه چشمت توی چشمش بیفته، همه چیز یادت می ره. آقای مرادی هنوز پشت میز خود کاملاً مستقر نشده بود که آبدارچی به داخل اتاق آمد و گفت:«جناب مرادی، یه آقایی تشریف آوردن با شما کار دارن، می گن اسمشون آقای نادریه.»

آقای مرادی از شنیدن نام آقای نادری یکه خورد و رنگش پرید؛ اما نمی توانست از پذیرفتن او خودداری کند. از این رو، خطاب به آبدارچی گفت:«آقای صفری، لطفاً ایشونو راهنمایی کنین به اتاق من.»

لحظاتی بعد آقای نادری، با چهره ای که نه نشانی از شادی در آن بود و نه خشم، به اتاق وارد شد، به آقای مرادی سلام کرد و پس از دست دادن و احوالپرسی معمول، به خواهش آقای مرادی، بر روی مبلی که وسط اتاق قرار داشت، نشست. آقای مرادی هم بر روی مبل کنار او نشست و به آبدارچی دستور چای داد.

_خب، جناب آقای نادری، سرافرازمون کردین قربان. چه عجب از این طرفا!

آقای نادری با چهره ای بی حالت گفت:«شما لطف دارین جناب مرادی. جنابعالی حتماً خوب می دونین که بنده چرا اینجا خدمت رسیده م و مصدع اوقات شما شده م. بنده هیچ وقت اهل بحث و مجادله و یا کشمکش نبوده ام و نیستم؛ اما وضعیت پیش آمده بنده رو ناگزیر کرد خدمت برسم و از شما توضیح بخوام.»

آقای مرادی همۀ ماجرا را ، از اول تا آخر، برای آقای نادری توضیح داد و در آخر سخنانش افزود:«حالا بنده هم، مثل جنابعالی، از شهریار بی خبرم. باور کنین مادرش شده مثل دیوونه ها. از شما چه پنهون، دیروز شال و کلاه کرده بود که بیاد در خونۀ شما و داد و هوار راه بندازه و پسرشو از شما بخواد؛ ولی بنده، با هزار زحمت و قربون صدقه رفتن، از این کار منصرفش کردم و گفتم اون بندۀ خداها چه تقصیری دارن. در اصل، خود شما باعث فرار پسرتون شدین! حالا با من هم چپ افتاده که تو هم همدست اونا هستی و پسرمو سر به نیست کردین! یکی نیست به این زن بگه همۀ آتیشا از گور خودت بلند می شه. باور کنین آقای نادری، از لحظه ای که به خواستگاری این خانم رفتم و ازدواج کردیم، آب خوش از گلوی من پایین نرفته. همیشه حرف خودش بوده. همین کارهاش عروس اولش رو هم یاغی کرد، الان هم که این بساط رو برای شما و ما درست کرده!»

_حالا نظر شما چیه؟ ما باید چه کار کنیم؟ بهار مثل دیوونه ها شده. از صبح تا شب توی اتاقشه، فقط گاهی می آد بیرون، یه چیزی می خوره باز برمی گرده توی اتاقش، با هیچ کس هم حرف نمی زنه. من و مادرش موندیم که چه کار کنیم. بچه مون داره از دست می ره. همش می ترسیم یه وقت دست به خودکشی بزنه و کاری دست خودش و ما بده.

_جناب آقای نادری، من از شرمندگی نمی تونم به صورت شما نگاه کنم؛ ولی منم درمونده شدم. تا وقتی که از این پسره خبری نشه، هیچ کاری نمی تونیم انجام بدیم. من با هر کسی که می شناختم و می دونستم با شهریار تماس داشته حرف زدم تا شاید ازش خبری به دست بیارم؛ اما نشد که نشد. باور کنین در اولین لحظه ای که از حال و روزش با خبر بشیم، شمارو مطلع می کنیم.

شهریور ماه به پایان رسید و پاییز، فصلی که بهار آن را بی اندازه دوست داشت، جای تابستان گرم و سوزان را گرفت. روز سوم مهر ماه بود. بهار از پنجرۀ اتاق خود که رو به خیابان قرار داشت؛ همان پنجره ای که نخستین بار از پشت آن شهریار را در اتاق طبقۀ بالای خانه شان دیده و به او دل باخته بود، دانش آموزانی را تماشا می کرد که در حال رفتن به مدرسه بودند. اما ناگهان نگاهش بر نقطه ای ثابت ماند. دَرِ خانۀ آقای مرادی باز شد و شهریار از آن بیرون آمد. بهار درجا خشکش زد. یعنی درست می دید، خودِ شهریار بود؟ یعنی او برگشته بود؟ چطور امکان داشت؟ لحظاتی بی حرکت ایستاد، سپس پرده را کشید، بر روی تخت خواب نشست و زیر لب زمزمه کرد:«نه، ممکن نیست... شهریار دیگه مرد.»

در همین افکار غوطه ور بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. آقای نادری رفته و نسترن خانم نیز برای خرید منزل را ترک گفته بود. پس باید خودش جواب می داد؛ اما نمی خواست این کار را بکند. نه... دیگر نمی خواست. برای او، شهریار مرده بود؛ هر چند هنوز دل در گرو او داشت. زنگ در باز هم به صدا در آمد و با هم. اما بهار از جای خود حرکت نکرد. چند دقیقه گذشت و ناگهان صدای خوردن ضربه هایی به شیشۀ پنجرۀ رو به خیابان اتاقش او را از جا پراند. نه، شهریار مرده. چند ضربۀ پیاپی دیگر و بعد سکوت.

در حدود یک ساعت بعد، وقتی نسترن خانم از خرید برگشت، بهار، بی هیچ هیجان خاصی، موضوع برگشتن شهریار را به او گفت. نسترن خانم، برخلاف او، بی اندازه حیرت کرد. «راست می گی ! در خونه رو هم زد و تو باز نکردی؟ حداقل می خواستی باهاش حرف بزنی و دلیل کارشو بپرسی! می خواستی بهش بگی چه بلایی سر تو آورده! من همین الان می رم در خونه شون و می گم چیزهایی رو که توی دلم تلنبار شده!»

_نه مامان... دیگه هیچ حرفی با شهریار نداریم؛ نه من و نه شما. من که یه بار گفتم،شهریار دیگه مرد.

_یعنی چی؟! یه آدم ترسوی بی اراده بیاد، با احساساتت بازی کنه، زخمی به این بزرگی به دلت بزنه، بعدشم بذاره بره... پس دلِ زخم خوردۀ تو چی می شه؟! این همه حرفی که شنیدی و شنیدیم، بدون هیچ جوابی بذاریم. به ضرر مالیش کاری ندارم. ضرر معنویش اصلاً جبران کردنی نیست. عزیزم، خودتو توی آینه دیدی؟ در عرض این مدت مثل جنازه شدی، یه تیکه پوست و استخوان. من برای بزرگ کردن تو خون دل خوردم، نمی تونم ببینم جلوی چشمم مثل شمع آب بشیو من صدام در نیاد.

_مامان،اگه منو دوست دارین، هیچ کاری نکنین. حتی اگه باهاش رو به رو شدین، دربارۀ من هیچ حرفی نزنین.

عصر که آقای نادری به خانه برگشت، نسترن همه موضوع را برای او گفت. آقای نادری بی درنگ گوشی را برداشت و شمارۀ منزل آقای مرادی را گرفت؛ اما هیچ کس گوشی را برنداشت. آقای نادری گوشی را گذاشت، لباس خود را دوباره پوشید و بیرون رفت. نسترن خانم از پنجرۀ اتاق بهار به بیرون نگاه کرد. دید که آقای نادری زنگ در خانۀ آقای مرادی را زده و منتظر است. آقای نادری بارها زنگ زد؛ ولی خبری نشد و به ناچار برگشت. با آنکه سعی می کرد بر خود مسلط باشد، چهره اش از غوغای درونش خبر می داد.«این آقای مرادی هم دست کمی از بقیۀ اعضای خونواده ش نداره. به من قول داده بود به محض اومدن آقا پسرش، موضوع رو به من خبر بده؛ ولی زیر قولش زده. الان هم هیچ کس خونه شون نیست. یا شاید هم هست؛ ولی جواب نمی دن.»

ساعت در حدود نُه شب بود که زنگ تلفن خانۀ آقای نادری به صدا درآمد. خود آقای نادری گوشی را برداشت و با شنیدن صدای فرد تماس گیرنده، او را شناخت:«به به آقای مرادی کوچک،چه عجب یاد ما کردین! تازه از سفر تشریف آوردین؟!»

شهریار که صدایی بغض آلود داشت، با لحنی پوزش خواهانه گفت:«سلام آقای نادری. من... من... من نمی دونم چطوری باید توضیح بدم. می دونم که گناهکارم و هیچ دفاعی ندارم که بکنم؛ اما حتی به کسی که مرتکب جنایت شده و قراره اعدام بشه، اجازه می دن حرفاشو بزنه.منم حرفایی دارم که باید بزنم...»

آقای نادری که وضعیت بهار روحیه اش را کاملاً خراب و آشفته کرده بود، حرف شهریار را قطع کرد:«گوش کن شهریار خان، ما هیچ حرفی نداریم که به همدیگه بزنیم.این هم آخرین تماسیه که شما با ما می گیرین. از این به بعد نه به اینجا زنگ می زنین، نه در خونه می آین و نه مزاحم بهار می شین. شما برای بهار و برای من و همسرم مردین... مرده ای که حتی نمی تونیم بگیم خدا رحمتش کنه، چون روح هم، مارو آزرده کردین. والسلام.»

تنها تماسی که شهریار با خانوادۀ آقای نادری گرفت، پاکتی پستی حاوی نُه چک پول صد هزار تومانی بود که به نشانی خانه شان فرستاد؛ بدون هیچ نامه یا یادداشتی.

زمستان جای پاییز را گرفت و با لشکر سفید پوش خود به شهرها و روستاها تاخت و درختان را آذین بست. بهار که اتاق خود را عوض کرده و به اتاق رو به حیاط آمده بود، از پشت پنجرۀ بزرگ اتاقش که تا حدود نیم متری کف ادامه داشت، حیاط پوشیده از برف سنگین را تماشا می کرد و در عالم خیال خود را می دید که با شهریار در خانۀ آن سوی خیابان، از پنجره به خیابان برف گرفته خیره شده اند. اگر ازدواج کرده بودند، الان در حدود پنج ماه از زندگی مشترکشان می گذشت و شاید مسافری عزیز در راه داشتند. کتابی را که در دست داشت و انگشتش را لای یکی از صفحات آن گذاشته بود، بالا آورد،باز کرد و خواند:

انتظاری نوسان داشت.

نگاهی در راه مانده بود.

و صدایی در تنهایی می گریست.

کتاب را بست، به کنار پنجره آمد، پیشانی اش را به شیشۀ بخار گرفتۀ پنجره چسباند، به نقطه ای نامعلوم خیره شد و آرام آرام اشک ریخت. فراموش کردن شهریار جانفرساترین دردی بود که جسم و روحش را هر لحظه، بیش از پیش، تحلیل می برد.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

بهار در آن چند ماه بیش از دو سه بار از خانه بیرون نرفته بود. روزها، ساعتهای متوالی پشت آن پنجره می نشست، کتاب سهراب را به دست می گرفت و با اشعار روح نوازش، می کوشید شهریار را به فراموشی سپارد و زندگی تازه ای بیاغازد. به تلفن هیچ یک از دوستانش نیز جوابی نمی داد و از دنیا و خلق آن گریزان بود. چه آسان همه چیز را باخته بود. چه ساده همۀ رویاهایش به کابوسی بدل شده بود. نسترن خانم از دور او را زیر نظر داشت؛ نه ملامتش می کرد و نه زبان به نصیحت او می گشود. او نیز انتظار می کشید، زخم دل بهار را گذشت زمان بهبود بخشد.

اواسط بهمن ماه بود که روزی آقای نادری به خانه آمد، نسترن خانم در آشپزخانه مشغول تهیۀ شام بود و بهار نیز، طبق معمول، در اتاق خود کتاب می خواند. آقای نادری به آشپزخانه رفت و در حالی که بشاش می نمود، گفت:«خانم جان، امروز با یکی ازاستاد ها که تخصصش روان شناسیه حرف می زدم. موضوع بهارو گفتم. گفت بهترین کار اینه که مدتی منزلتونو عوض کنین. با عوض شدن محیط، خط فکری و روحیۀ بهار هم عوض می شه. نظر شما چیه؟»

_منظورت اینه که خونه رو بفروشیم؟

_خب،بله... مگه اشکالی داره؟به علت مناسب بودن و مرغوب بودن زمین خانه برای ساخت چندین دستگاه آپارتمان پس از چهار روز برای آن مشتری پیدا شد همان بگاه معاملات املاک که خانۀ آقای نادری را فروخت، یک آپارتمان بزرگ سه خوابۀ نوساز در طبقۀ سوم ساختمانی شش طبقه و مشرف به پارک برای او خرید. در عرض یک هفته اثاث خانه جمع آوری شد و با وجود سردی هوا، آقای نادری با استفاده از چند روز آفتابی اوایل اسفند، ترتیب اثاث کشی را داد و تا دهم اسفند در خانۀ تازه جا به جا شدند.

نسترن خانم که به آپارتمان نشینی عادت نداشت، روزهای اول احساس می کرد در قفسی تنگ گرفتار شده است و در روز چند بار می گفت:«یه کم بریم توی حیاط.» اما خیلی زود به آنجا عادت کرد، چون آپارتمانشان از دو طرف به پارکی بزرگ و سرسبز مشرف بود و پنجرۀ اتاق خواب خودشان و بهار رو به فضای باز می شد که جای حیاط را تا اندازه ای پر می کرد.

روحیۀ بهار رفته رفته بهتر می شد و دقایق بیشتری خنده بر لبانش نقش می بست و این امر آقای نادری و نسترن خانم را خشنود کرده بود. چند روز مانده به عید نوروز آقای نادری اعلام کرد که روزهای تعطیل سال نو را، به دعوت یکی از دوستانش، به نام آقای شهیدی، به شمال خواهند رفت و در ویلای او خواهند گذراند.این خبر بهار را نیز خیلی خوشحال کرد؛ چون دیگر به این نتیجه رسیده بود که نشستن و غصه خوردن چارۀ کار او نیست و باید که به زندگی لبخند بزند.

آقای دکتر سیامک شهیدی، دکتر در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی، و همسرش زویا خانم، در ویلای بزرگ و مدرن خود که در چابکسر قرار داشت، از آقای نادری، نسترن خانم و بهار با روی گشاده و بی هیچ ریا و تظاهری استقبال کردند. آقای شهیدی که در حدود پنجاه سال داشت؛ اما خیلی جوان مانده و چهل و یکی دو ساله بیشتر نشان نمی داد، بسیار قد بلند، خوش اندام و خوش سیما بود و به خارجیها بیشتر شبیه بود تا ایرانیان.

زویا خانم، با چهل و دوسال سن، قدی نزدیک به همسرش داشت و صورت سفید و چشمان آبی اش، به او چهرۀ زنان روس را داده بود که پس از آشنایی بیشتر معلوم شد، مادر بزرگش از اهالی بادکوبه بوده و او به مادرش رفته است. زن و شوهری بودند به مفهوم کامل برازندۀ یکدیگر. بهار با دیدن آن دو اندیشید که گاه زنها و شوهرها چقدر با هم تناسب دارند و گویی خداوند آنان را فقط سفارشی برای همدیگر آفریده است. بذله گویی و خوش صحبتی هر دو نفرشان توجه نسترن و بهار را بیشتر جلب کرد.چون آقای نادری از قبل با آنان آشنایی داشت. البته آقای شهیدی و زویا خانم چند سال اخیر را در آمریکا زندگی کرده و تازه یک سال می شد که به ایران آمده بودند.

غروب روز دوم فروردین، وقتی خودروی آقای نادری از در ویلا که قبلاً باز و صاحبخانه در انتظار او بود، وارد شد. زن و شوهر، گویی سالهاست با هم آشنا هستند، به پیشوازشان آمدند. زویا خانم با نسترن و بهار چنان احوالپرسی و روبوسی کرد که آن دو شگفت زده شدند.

آقای نادری پس از معرفی دکتر شهیدی و زویا خانم به همسر و دخترش، رو به آنان گفت:«سیامک از همشاگردیهای دوران دبیرستانمه که شاید بیست سالی باشه ندیدمش. آخرین باری که سیامک رو دیدم قرار بود با زویا خانم نامزد کنه. الان که می بینمشون، به نظرم می رسه درست مثل همون سالها هستن، بدون اینکه بر اثر گذشتن سالها آخ گفته باشن!»

دکتر شهیدی، در حالی ک با دست به پشت آقای نادری می زد، گفت:«آخ که زیاد گفتیم؛ ولی امیدوارم چشمت شور نباشه که یهو ور بپریم!» سپس به نسترن خانم رو کرد و ادامه داد:«نسترن خانم، این ناصر خان ما از اون بچه شلوغا بود که اون سرش ناپیدا!... ادبیاتش هم که خوب بود، خب دیگه... ما هر چی به دخترا می گفتیم، از ایشون یاد گرفته بودیم...»

زویا خانم به میان حرف دکتر پرید:«پس اون حرفهایی که منو باهاشون خر کردی، کار ناصر خان بوده! بابا دست مریزاد!»

آقای نادری قیافه ای حق به جانب گرفت و گفت:«شایعه س... همه رو تکذیب می کنم!»

نسترن خانم در تأیید گفته های دکتر شهیدی گفت:« حق با شماست آقای دکتر منم گول همون حرفاشو خوردم!»

_ولی خانم ضرر نکردین، ناصر جداً یه پارچه آقاس. من از انسانیت ناصر خان چشمه هایی دیدم که از هیچ کس دیگه ندیده م و هر جا که حرف از انسان و انسانیت بوده ، چه اینجا و چه هر جای دنیا که بوده م، اسم ناصرو آورده م، حالا نسترن خانم خیال نکنین تومنی دوزار پورسانت گرفته م که از ناصر تعریف کنم ها!

_ناصر هم از خوبی های شما برام خیلی تعریف کرده و من ازش بعید نمی دونستم که دوستی مثل شما داشته باشه.

_ناصر جون خانم شمام دستش تو کاره ها! یه جوری تأییدت کرد که دل منم نشکنه...

در این لحظه زویا خانم حرف شوهرش را قطع کرد:«خب، خب، تعریف و تمجید دیگه بسه. سیا، تو می خوای مهموناتو همین جوری دم در نگه داری؟ بابا از راه رسیدن خسته ن، بذار یه استراحتی بکنن، یه آبی به دست و روشون بزنن، بعد به قول جوونای این دوره زمونه، مخشونو کار بگیر!»

_حق با شماست خانم، بنده چارچنگولی در خدمتم!

همه خندیدند و از همه بیشتر بهار بود که ریسه می رفت. طرز حرف زدن دکتر شهیدی به اندازه ای توجهش را جلب کرده بود که دلش می خواست ساعتها بنشیند و به حرفهایش گوش دهد. از مدتها پیش این طور از ته دل نخندیده بود. آنچه بیشتر خرسندش کرد، بی تکلفی آن زن و شوهر بود که رفتاری داشتند برخلاف بسیاری از تازه به دوران رسیده هایی که او، به ویژه این روزها، با آنان بیشتر برخورد می کرد.

آقای نادری، نسترن خانم و بهار، پس از استراحت در اتاق بزرگ و بسیار تمیز سه تخته ای که برای آنان در طبقۀ دوم ویلا در نظر گرفته شده بود، پایین آمدند. هوا دیگر تاریک شده و چراغهای متعدد که در جای جای محوطۀ چمن و باغچه های پر از گل و بسیار خوب مراقبت شده روشن بود، به فضای ویلا جلوه ای شاعرانه و زیبا می داد. دکتر شهیدی و زویا خانم که به علت سردی هوا هر یک بالا پوش زیبایی به تن داشتند، در محوطۀ چمن مشغول قدم زدن و گفت و گو بودند. دکتر شهیدی به محض دیدن آقای نادری گفت:«ناصر جون، از همین الان بگم شب تخته نردو سر کله پاچۀ صبح زدیم؛ بی بهونه!»

_تو اول ببین من تخته نرد بلدم یا نه!

_بلدی؟! ما رو گرفتی! تو فکر کردی هالوییم؟ تو توی قنداق بودی همه رو مارس می کردی، حالا که دیگه هیچی! خیال کردی یادم رفته بچه های کلاسو از دم سوسکشون می کردی؟ اما با همۀ این حرفا بازنده کله پاچۀ صبحو می گیره،قبول.

_جهنم،قبول!

زویا به سراغ بهار و نسترن رفت، دست آن دو را گرفت و گفت:«بریم یه خرده حرفای زنونه بزنیم تا آقایون هم به حرفای مردونه شون برسن.»

چون ویلا در فاصله ای نزدیک با دریا قرار داشت و در واقع دیوار شمالی آن دریا بود، زویا خانم بهار و نسترن را به کنار ساحل برد. زویا از خود و خانواده اش و وضع زندگی اش را تعریف کرد تا نسترن خانم و بهار نیز خجالت را کنار بگذارند و حرف بزنند. در آن طرف ویلا دکتر شهیدی و آقای نادری هم گرم گفت و گو بودند. سرایدار خانه، مشهدی صفر و همسرش لیلا مشغول چیدن میز شام در ایوان بزرگ جلوی ویلا بودند و منقل بزرگی نیز برای درست کردن جوجه کباب در نزدیکی ایوان برپا شده بود. مشهدی صفر مردی در حدود چهل و سه ساله بود که چهره ای شکسته تر داشت و همسرش لیلا از خودش پانزده سال جوان تر بود. آقای نادری از طرز کارکردن مشهدی صفر و لیلا دریافت که از وضع خود می بایست خیلی راضی باشند، چون با رویی خوش و با جدیت کار می کردند و در ضمن کار، به زبان محلی مازندرانی با هم حرف می زدند و می خندیدند. آقای نادری که از زبان مازندرانی چیزهایی بلد بود، دریافت که آن دو در تعریف و تمجید دکتر شهیدی و همسرش چیزهایی می گفتند و از خداوند می خواستند به او عمر با عزت بدهد.

ساعت در حدود هشت و سی دقیقه بود که مشهدی صفر اعلام کرد شام حاضر است و لیلا برای صدا کردن زویا خانم و مهمانانش به کنار ساحل رفت که چند دقیقه بعد سر و کله شان پیدا شد. نسترن خانم دید که لیلا سر و وضعی مرتب و بسیار تمیز دارد. میز و صندلی فرفورژۀ سفید رنگ هشت نفره در وسط ایوان قرار گرفته و میز شام با سلیقه چیده و با دو سه گلدان پر گل تزیین شده بود. همه به دور میز نشستند و مشهدی صفر و لیلا جوجه کباب را که هنوز روی آتش بود تا داغ بماند، در دیسهای سیلور زیبا به سر میز آوردند و پس از قرار دادن آنها بر روی میز، قصد رفتن داشتند که دکتر شهیدی گفت:«کجا؟! مشتی صفر، لیلا خانم، قرار ما که به هم نخورده.»

مشهدی صفر که با خجالت و سری پایین افتاده با لهجۀ غلیظ مازندارنی گفت:«دکتر جان مزاحم نمی شیم، امشب شما مهمون دارین.»

_مهمون داریم؟ خب داشته باشیم. این مهمونای من اون قدر گُلن که نگو.بشینین، خجالتم بذارین کنار... راستی فریدون کو؟

_دکتر جان، فریدون رفته خونۀ عمه ش قراره چند روزی بمونه... خب، می دونین که با پسر عمه ها و دختر عمه ها بیشتر یهش خوش می گذره.

_خب اشکالی نداره. خودتون بفرمایین... لیلا جان بشین... بشین خجالت نکش!

مشهدی صفر و لیلا بر روی دو صندلی در کنار هم نشستند و همگی مشغول خوردن شدند. بهار نزدیک بود گریه اش بگیرد. با خود می اندیشید، یعنی آدم این قدر خاکی هم می شه؟ او زیر چشمی می دید که مشهدی صفر و لیلا خانم خیلی تمیز و مرتب غذا می خوردند و به همۀ آداب غذا خوردن سر میز آشنایی داشتند.

دکتر شهیدی یکه تاز میدان بود و آقای نادری در این سوی میز، هیچ یک از گفته های او را بی پاسخ نمی گذاشت، به طوری که صدای خندۀ همۀ کسانی که دور میز شام بودند، در فضای ویلا طنین انداز بود. پس از صرف شام، دکتر شهیدی با صدای بلند گفت:« خدایا شکرت! از نعمتی که به ما عطا کردی، هیچ کدوم از بنده ها تو بی نصیب نذار. البته خداجون خودت می دونی به کی بدی به کی ندی ما فضولی نمی کنیم!» مشهدی صفر و لیلا خانم میز شام را به کمک زویا خانم، نسترن خانم و بهار جمع کردند و پس از شستن ظرفها در آشپزخانه، اجازه مرخصی خواستند تا به اتاقهای خود بروند که در گوشه ای از ویلا نزدیک در ورودی قرار داشت و شامل دو اتاق بزرگ، آشپزخانه، حمام و سرویس بهداشتی بسیار مرتب و به شکل کلبه ای ساخته شده بود.

پس از رفتن مشهدی صفر و لیلا، گپ زدن دور میز شروع شد و دکتر شهیدی رو به آقای نادری گفت:« ناصر جان، امیدوارم شما و نسترن خانم و بهار خانم خوشگل از این کار من ناراحت نشده باشین.»

آقای نادری هر چند منظور دکتر را فهمیده بود، با لحنی پرسشی گفت:«کدوم کار؟»

_این که با مشتی صفر ولیلا سریک میز غذا خوردیم.

_مگه باید ناراحت بشیم؟ اونا هم مثل ما بندۀ خدا هستن و پیش خدا شاید عزیزتر از ما.

_آی قربون مرامت! آخه ما هر وقت می آیم اینجا، شام و نهار رو با هم می خوریم. بعضی وقتها هم من و زویا می ریم توی کلبۀ مشتی صفر مهمونشون می شیم. خودت که می دونی اینجا از پدر خدا بیامرزم به من ارث رسید، من هم، همون جا که بودم، از پسز عموم که با من خیلی نداره، خواستم اینجارو بازسازی کنه که اون هم الحق از هیچ چی کم نذاشت. مشتی صفر از وقتی چهارده پونزده ساله بود اینجا سرایداری می کرد. بعدشم زن گرفت و بچه دار شد. چهار تا بچه دارن، دو تا پسر، دو تا دختر، یکی از پسرانش که از همه بزرگ تر بود، زن گرفت و رفت تهران. دو تا از دخترانش هم شوهر کرده ن که توی چالوس زندگی می کنن.یه پسر کوچیک یازده ساله هم داره، همون فریدون که ازش پرسیدم، امشب نبود. وقتی بیاد می بینینش. خیلی بامزه س. یار غار منه. ما این دو سالی که اومدیم ایران، همین جا زندگی می کنیم. یعنی من توی دانشگاه آزاد استان مازندران و گیلان درس می دم. البته برای این که فعال باشم و احساس بیهودگی نکنم؛ وگرنه نیاز مالی ندارم. به هر حال، این همه صغراکبرا چیدم که یه وقت شما از این کارم ناراحت نشین و بدونین به چه علته.

_سیامک جان این کارت هم روی من خیلی تأثیر گذاشت، هم روی نسترن و بهار. ای کاش تعداد بیشتری از ما مردم یاد می گرفتیم که بنی آدم اعضای یکدیگرند. راستی چرا سهراب گفته هیچ کس عاشقانه به زمین خیره نبود. ما مردم اگر یه ذره بیشتر به همدیگه توجه داشته باشیم، خیلی از مشکلاتمون حل می شه. به هر حال، من و خانمم و دخترم از این کار تو و زویا خانم سپاسگزاریم.

_قربون شما، قابلی نداره!باز هم زویا خانم، بهار و نسترن خانم برخاستند و به کنار ساحل رفتند. زویا خانم چراغ قوۀ بزرگ و پرنوری در دست داشت که جبران پنهان شدن ماه را می کرد. دکتر شهیدی و آقای نادری تخته نرد را آوردند و جدال را آغاز کردند. گفت و گوی زویا خانم و نسترن خانم به بهار کشیده شد و نسترن خانم موضوع بهار و شهریار را برای زویا خانم گفت. زویا خانم که از شنیدن ماجرا بی اندازه ناراحت شده بود، دستش را دور شانۀ بهار حلقه کرد، او را به خود فشرد و آرام و مهربانانه گفت:«عزیزم برات هم متأسفم، هم خوشحال. اگه بهت بگم منم ماجرایی تقریباً شبیه تو داشتم، ممکنه تعجب کنی و باورت نشه؛ولی منم، پیش از سیامک پسری رو دوست داشتم که تصور می کردم اگه زنش نشم،دیگه دنیا برام بی معنیه و بهتره بمیرم. البته فرقش اینه که اون پسر، هر چند می گفت عاشق بی قرار منه، با یکی ازدوستهای خود من ازدواج کرد. اون هم جلوی چشم خودم. یه مدتی از دنیا سیر بودم و از تو چه پنهون، یه بار قرص خوردم که خودمو بکشم؛ ولی نجاتم دادن.»

زویا خانم ساکت شد و در آن تاریکی معلوم نبود گریه می کند یا نه و اینکه چهره اش چه حالتی دارد. اما بهار، با به یاد آوردن شهریار، اشک از گوشه های چشمش، آرام آرام بر روی گونه هایش می چکید. زویا خانم، نور چراغ قوه را به بوته های اطراف، سپس رو به دریا انداخت و ناگهان آن را رو به صورت بهار برگرداند و با دیدن اشکهای بهار گفت:«عزیزم، همیشه برای کسی بمیر که برات تب می کنه. مثل من که الان حاضرم برای سیامک بمیرم. مطمئنم تو هم روزی نیمۀ گمشده تو پیدا می کنی؛ کسی که عشق تو بهش نیرویی می ده که جلوی همه چیز و همه کس بایسته و کوهو از جا بکنه. می دونی، توی اون بحران روحی، وقتی با سیامک برخورد کرد. و اون به من اظهار عشق کرد، می خواستم کله شو بکنم. اما بعد از گذشتن یه مدت، وقتی که از فکر اون پسر بی وفا خودمو خلاص کردم، کم کم بهش علاقه مند شدم و بعد هم عاشقش. البته اون زمان یه دانشجوی آس و پاس بود که خرج تحصیلش رو هم خودش در می آورد؛ هر چند پدرش قارون بود. این رو گفتم که بدونی پول و ثروت سیامک منو بهش علاقه مند نکرد، بلکه شخصیتش باعث جذب من شد. من از چهرۀ تو می خونم که دختر خیلی مهربون و پاکدلی هستی، پس مطمئن باش پاداش صبر و مهربونیتو می گیری.»

بهار که سراپا گوش بود، در آن تاریکی لحظاتی به چهرۀ زویا خیره شد، سپس بر گونه اش بوسه ای زد و گفت:«دیدن شما و آقای دکتر، در همین مدت کم روحیۀ منو عوض کرد. به زندگی امیدوارتر شدم و قول می دم به زندگی جور دیگه ای نگاه کنم... قول می دم چشمامو بشورم.»

زویا خانم، نسترن خانم و بهار، پس از ساعتی قدم زدن در کنار ساحل و لذت بردن از هوای مطبوع به ساختمان ویلا بازگشتند. هنوز به ساختمان کاملاً نزدیک نشده بودند که صدای خنده های بلند آقای نادری و دکتر شهیدی را شنیدند که مشغول بازی تخته نرد بودند و برای همدیگر کُرکُری می خواندند. از گفته های دکتر معلوم بود که برنده است؛ اما آقای نادری نیز کم نمی آورد و صدای قهقه اش به آسمان می رفت.

دکتر شهیدی با دیدن خانمها از دور گفت:«نسترن خانم بشتابید که شوهرتون ششدر شده و چیزی نمونده که در برابر شاگردش مارس بشه!»

نسترن خانم با لبخندی گفت:«به گمانم رعایت صاحبخونه رو می کنن؛ وگرنه من تا به حال باخت ناصر رو ندیده م!»

_به به! به این می گن همسر وفادار و شوهر دوست. خانم با این روحیه ای که شما به شوهر تون می دین، نبایدم ببازه! ولی شرمنده م که به عرضتون برسونم امشب باید ببینین چیزی رو که تا به حال ندیدین!

آقای نادری که می دانست بازی را خواهد باخت، با لبخندی گفت:«دنیا که به آخر نرسیده، دستای بعد جبران می کنم و بهت قول می دم این آخرین باریه که شاهد پیروزی رو در آغوش می گیری دکتر جان!»

بازی به سود دکتر شهیدی تمام شد و پس از نیم ساعتی گپ زدن به علت خستگی راه، آقای نادری و خانواده اش برای خواب به اتاق خود رفتند. صبح زود روز بعد آقای نادری از ویلا بیرون رفت و با یک قابلمه پر از کله و پاچه برگشت. نسترن خانم و بهار حتی از بوی کله پاچه حالشان به هم می خورد؛ اما دکتر شهیدی، زویا خانم و آقای نادری حسابی خوردند و ظرفی هم برای مشهدی صفر و لیلا خانم بردند.

آن روز آفتابی بود؛ ولی سرمای هوا اجازۀ دریا رفتن نمی داد. البته سرگرمی زیاد بود، از جمله می توانستند به جنگل بروند. دکتر شهیدی پیشنهاد داد با خودرو تا نزدیک جنگل بروند و بقیۀ راه جنگل را پیاده طی کنند. برای رفتن حاضر شده بودند که تلفن زنگ زد. دکتر به داخل ساختمان رفت و پس از چند دقیقه برگشت و با خوشحالی گفت:«بچه ها مژده یه پا به جمع ما اضافه شد. پسر عموم، بهرام، با خانمش و بچه هاش راه افتادن و تا سه ساعت دیگه اینجان!»

آقای نادری که با بهرام هیچ آشنایی قبلی نداشت، خواست به دکتر بگوید پس ما امروز رفع زحمت می کنیم؛ اما هنوز دهان باز نکرده، دکتر گفت:«ناصر جان از قیافه ت فهمیدم چی می خوای بگی. ببین، درسته که گفته ن مهمون مهمونو نمی تونه ببینه، صابخونه هیچ کدومشونو؛ ولی کسی که این حرفو زده یا خسیس بوده با خیلی بی معرفت. بذار بهرام بیاد، همه تون عاشقش می شین. خاکی خاکی، یعنی اگه نبود که من باهاش کاری نداشتم. منم چشم دیدن همه تونو دارم...»

آقای نادری حرف او را قطع کرد:«ولی...»

اما دکتر به او اجازه نداد:«ببین ناصر جون، ولی مَلی نداره... هم تو تا سیزده بی کاری، هم ما. پس دیگه عذر و بهونه نیار. اینجام که شکر خدا جا تا دلت بخواد هست. اگرم خدای نکرده،زبونم لال یه وقت به فکرت رسید که داری به ما تحمیل می شی، از جیب خودت خرج کن که وجدانت آسوده باشه که حق یتیم رو نمی خوری! روشن شد؟»

نسترن خانم با شرمندگی گفت:«آخه زحمتتون می شه...»

اما زویا خانم بی درنگ حرف او را قطع کرد:«نسترن جون، ببین قرار نداشتیم نغمۀ بی وفایی سر کنی. شما که روی دوش ما سوار نیستین. گذشته از اینها، ما تازه شمارو پیدا کردیم. جون بهار جونم اصلاً حرف رفتنو نزنین که دلخور می شیم. تازه، شیرین و شراره، زن و دختر بهرام، هم به جمع ما اضافه می شن. تازه اول حال کردنه!»

در این هنگام مشهدی صفر به اشارۀ دکتر شهیدی به آنان نزدیک شد و پس از سلام گفت:«آقا فرمایشی داشتین؟»

دکتر گفت:«مشهدی صفرجان، داره برامون چند تا مهمون دیگه هم می آد. ببین اگه لیلا خانم دست تنهاس، به خواهرش ربابه خانم، هم بگو بیاد کمکش، خودت هم ترتیب خواربار و میوه و گوشت و بقیۀ مایحتاج رو بده. پول که پیشت داری؟»

_بله آقا. پول دارم؛ اما ماشین حیدرعلی خراب شده، باید صبر کنم درست بشه.

_کی درست می شه؟

_علی مکانیک گفته دو سه روزی کار داره، مثل اینکه موتورش سوخته.

_از بچه های ده کس دیگه ای ماشین نداره؟

_چرا آقا دارن؛ ولی عیده بیشترشون رفته ن سفر یا عید دیدنی.

_خب این که بد شد، برای خرید اون همه خرت و پرت ماشین لازم داری.

آقای نادری که شاهد این گفت وگو بود، گفت:«سیا جان من می برمش، تو بمون شاید مهمونات زودتر رسیدن.»

_ناصر جان این جوری من شرمنده می شم.

_خب،باش مگه چه عیبی داره؟!

دکتر شهیدی به شانۀ آقای نادری زد:«بازم ازون حرفای توی مدرسه زدی.یادش به خیر. خب،حالا که می خوای منو شرمنده کنی، خب بکن، اما یادت باشه منم یه دفه شرمنده ت کنم که بی حساب شیم.»

_تو که الانشم داری منو شرمنده می کنی. خب، ما رفتیم... بریم مشتی صفر. راستی، یادم رفت از خانم بپرسم چیزی می خواد یا نه.

_بابا یه دقه از سر این خانم دست وردار بذار راحت باشه.

آقای نادری قهقه را سر داد، خودرو اش را روشن کرد و پس از سوار شدن مشهدی صفر از ویلا بیرون رفت.فاصله تا شهر خیلی کم بود و زود رسیدند. پس از خرید، هنگام برگشتن مشهدی صفر گفت:«آقا، اگه ممکنه تا توی ده بریم من خواهر خانمو صدا کنم برای کمک بیاد. خیلی ممن


دوشنبه 01 مهر 1392 - 20:05
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :